خدا بود...
اینکه دیروز باران می بارید یا نمی بارید،اینکه دیروز باد می وزید یا نمی وزید،اینکه دیروز شنبه بود یا جمعه،فرقی نمی کند،دیروز خدا اینجا بود،مهم این است.... |
ادامه مطلب
اینکه دیروز باران می بارید یا نمی بارید،اینکه دیروز باد می وزید یا نمی وزید،اینکه دیروز شنبه بود یا جمعه،فرقی نمی کند،دیروز خدا اینجا بود،مهم این است.... |
چشم ها را باید شست ...
جور دیگر باید دید...
جور دیگر باید زندگی کرد...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که حتی گوش هایت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری؛
می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی .....!!!
سخني كه گفته شه
رازي كه فاش شه
سنگي كه پرتاب شه
عمري كه بگذره
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
خدایا این چه دلتنگی غریبانه ایست که مرا به ان سو واین سو میکشاند تا نشانی یابم و ارام گیرم؟!
با تو سخن گویم ارام ارام تو را احساس کنم....
خدای خوبم من تسلیم خواستت میشوم...
اما با من باش این لحظه ها تا پناهم به کسی جز تو نباشد ای پناه دهنده ی بی منت.
رزاق...رحمان..تواب..سمیع...علیم...
تویی که هستی نزدیکتر از من به من...میخواهم احساست کنم با تمام وجودم.
خدایا سنگینی این غم را برایم سبکتر کن...تا توانی برای کشیدنش داشته باشم.
اسما تو را میخوانم بلند بلند تا به من نیرو بخشی...تا بلند شوم و با تو به سخنی از دلتنگی بنشینم.
روز هایی که ...
روزائی تو زندگیم بوده که به بعضی آدما که تو زندگیم اومدن خیلی چیزا گفتم رازها یا حرفهای عریانی که وقتی به زبون جاری میشن ترسناک میشن و اونا رو فراری میدن یا تو رو اونقدر برهنه میکنن که خودت از خودت میترسی اما از گفتنش پشیمون نیستم .
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن دویدن حق کسانی است که نمیرسند و رسیدن حق کسانی است که نمیدوند.
دلی در خون نشسته دوست داری؟ بگو قلبی شکسته دوست داری؟
تورا ای عشق ! بی سر دوست دارم مرا با دست بسته دوست داری؟
نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده سر پیراهن تو جنگ بوده
ولی شرمنده زینب دیر فهمید که انگشتر به دستت تنگ بوده